رده بربستن. صف کشیدن: همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش. فردوسی. ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو ای علم زده بر در فضل تو معسکر. ناصرخسرو. چون ندیدند شاه را در غار بر در غار صف زدند چو مار. نظامی. گرد رخت صف زده است لشکر دیو و پری ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری. حافظ. رجوع به صف شود
رده بربستن. صف کشیدن: همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش. فردوسی. ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو ای علم زده بر در فضل تو معسکر. ناصرخسرو. چون ندیدند شاه را در غار بر در غار صف زدند چو مار. نظامی. گرد رخت صف زده است لشکر دیو و پری ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری. حافظ. رجوع به صف شود
دستک زدن. (آنندراج). کف دودست را بهم کوبیدن. (فرهنگ فارسی معین). دست زدن. چپه زدن. تصدیه. تصفیق. (یادداشت مؤلف) : مطربانشان از درون دف میزنند بحرها در شورشان کف میزنند. مولوی. تو نبینی برگها را کف زدن گوش دل باید به از گوش بدن. مولوی. چون شرر هر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن. طاهر وحید (از آنندراج). ، سیلی زدن: وگر برزند کف به رخسار تو شود تیره از زخم دیدار تو میاور تو خشم و مکن روی زرد بخوابان تو چشم و مگو هیچ سرد. فردوسی. ، گرفتن کف چیزی با کفگیر و غیره. (یادداشت مؤلف). - کف چیزی را زدن، گرفتن کف روی مایع جوشان. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - کف کسی رازدن، وقتی که کسی خیلی عصبانی شود هارت و پورت کند، بدو گویند کفش را بزن سر نره ! نظیر: جوش مزن شیرت خشک می شود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
دستک زدن. (آنندراج). کف دودست را بهم کوبیدن. (فرهنگ فارسی معین). دست زدن. چپه زدن. تصدیه. تصفیق. (یادداشت مؤلف) : مطربانشان از درون دف میزنند بحرها در شورشان کف میزنند. مولوی. تو نبینی برگها را کف زدن گوش دل باید به از گوش بدن. مولوی. چون شرر هر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن. طاهر وحید (از آنندراج). ، سیلی زدن: وگر برزند کف به رخسار تو شود تیره از زخم دیدار تو میاور تو خشم و مکن روی زرد بخوابان تو چشم و مگو هیچ سرد. فردوسی. ، گرفتن کف چیزی با کفگیر و غیره. (یادداشت مؤلف). - کف چیزی را زدن، گرفتن کف روی مایع جوشان. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - کف کسی رازدن، وقتی که کسی خیلی عصبانی شود هارت و پورت کند، بدو گویند کفش را بزن سر نره ! نظیر: جوش مزن شیرت خشک می شود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
کوفتن بر دف. زدن بر دف تا آواز برآرد. نواختن دف: مطربانشان از درون دف می زنند بحرها در شورشان کف می زنند. مولوی. دوام عیش تو بادا پس از هلاک عدو چنانکه پیش تو دف می زنند و خصم دفین. سعدی. تقلیس، دف زدن و سرود کردن و استقبال کردن ملوک و ولات را به انواع لهو و لعب بوقت قدوم. جسان، دف زنندگان. (از منتهی الارب). - به دف برزدن کسی، رسوا کردن او از راه دف زدن: در شهر برسوائی دشمن به دفم برزد تا بر دف عشق آمد تیغ نظر تیزم. سعدی. ، کنایه از گدائی کردن. (از آنندراج). خواستن و درخواستن و گدائی نمودن. (ناظم الاطباء). خواستن و گدائی کردن. (برهان) : چو خواهان می بر درش کف زده تو گوئی بدست طرب دف زده. ملاطغرا (از آنندراج). ، هرزه چانگی و بسیارگوئی. (لغت محلی شوشتر، خطی)
کوفتن بر دف. زدن بر دف تا آواز برآرد. نواختن دف: مطربانْشان از درون دف می زنند بحرها در شورشان کف می زنند. مولوی. دوام عیش تو بادا پس از هلاک عدو چنانکه پیش تو دف می زنند و خصم دفین. سعدی. تقلیس، دف زدن و سرود کردن و استقبال کردن ملوک و ولات را به انواع لهو و لعب بوقت قدوم. جسان، دف زنندگان. (از منتهی الارب). - به دف برزدن کسی، رسوا کردن او از راه دف زدن: در شهر برسوائی دشمن به دفم برزد تا بر دف عشق آمد تیغ نظر تیزم. سعدی. ، کنایه از گدائی کردن. (از آنندراج). خواستن و درخواستن و گدائی نمودن. (ناظم الاطباء). خواستن و گدائی کردن. (برهان) : چو خواهان می بر درش کف زده تو گوئی بدست طرب دف زده. ملاطغرا (از آنندراج). ، هرزه چانگی و بسیارگوئی. (لغت محلی شوشتر، خطی)
کش رفتن در دادن و بر گرفتن پول، دستک زدن خنبک خنبیدن کف دو دست را بهم کوبیدن دستک زدن: (چون شررهر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن)، (طاهر وحید)
کش رفتن در دادن و بر گرفتن پول، دستک زدن خنبک خنبیدن کف دو دست را بهم کوبیدن دستک زدن: (چون شررهر که دلش گرم خیال تو شود رقص از کف زدن سنگ تواند کردن)، (طاهر وحید)